Tuesday, October 16, 2007

man

Wednesday, May 24, 2006

فصل آخر


خوب امروز بعد این مدت اومدم فصل آخر این دوستی و آشنایی و براتون بگم خیلی چیزارو نگفتم شاید حوصلم نیومد شاید دیگه مهم نبود شاید فهمیدم نتیجه این دوستیا چیه و هزار تا شاید دیگه.آره امروز اومدم اعتراف کنم این بچه ها آخر بی جنبه بودن.می گن بچه ها وارد دانشگاه می شن بی جنبن می گن ترم اولین اون موقع که ترم اول بودن می گفتن اینا همش چرت و پرت ولی الان که ازشون بپرسی می گن چه بی جنبه بودیم.ولی اگه بی جنبگیم بود بیجنبگی باحالی بود خود مانی که هنوزم می گه بهترین ترم،ترم اول بود .ولی خوب درسته خیلی خاطرات خوب مونده ولی آخرش چی ،آخرش فکر می کنین این 6 نفر چی شدن؟بهتون می گم.امین با ماریا مجلولیان دوست شد و همه چیز و فراموش کرد حتی مانی و که هم باعث دوستی بین اونا شده بود هم بقیه رو خوب هر کس یه جور نباید توقع داشت که همه یه جور باشن.دنیا بعد از ماجراهایی که با یکی از بچه ها داشت البته نه همون موقع ولی کم کم دیگه نبود نخواست باشه البته اخلاق و رفتارشم با بقیه درست نبود.سمیه یه دوست بیرون دانشگاه پیدا کرد و اونم همرو فراموش کرد.مانی یه دفعه می گفت اون اوایلی که امین با ماریاآِشنا شده بود یه چون قبلش بین بچه ها با سمیه از همه خوبتر بود یه بار تو آزمایشگاه برگشت به اون گفت اگه می شه دیگه با من کاری نداشته باش و از اون به بعد تا چند ماه با هم کاری نداشتن از اون به بعدم بود که مانی دیگه سعی کرد دوستیشو با امین کمتر کنه که یه روز یه همچین حرفیم به اون نزنه اون موقع سمیه می گفت" امین خیلی نامرد تا اون اومد همرو فراموش کرده من با اون کاری نداشتم به روابطشونم کاری نداشتم ولی چرا اون این حرفو به من زده خیلی بی معرفته"ولی خبر نداشت شب دراز است و قلندر بیار همون سمیه خانم وقتی بیرون دانشگاه دوست پیدا کرد همرو فراموش کرد مانی کاری به کارش نداشت اون سعی می کرد واسه بقیه هر کاری از دستش بر می اومد انجام بده ولی سمیه دیگه داشت بی معرفتی و به حد اعلا می رسوند خوب مانیم دید اون اینجوری راحت تره رابطشو با اون قطع کرد فقط از این ناراحت بود که سمیه یه موقع تو انتخابش اشتباه کرده باشه چون کسی که به اون صورت بیاد مخ یکی دیگه رو کار بگیره معلوم نیست آخر عاقبت کار چی بشه اونم سمیه ای که از لحاظ روحی خیلی حساس بود مانی همیشه می گفت امیدوارم اون همونی باشه که سمیه می خواد و هیچ وقت بینشون به هم نخوره چون می دونست که سمیه خیلی ضربه می خوره بعد این ماجراها مونده بودن مانی و دنیا و مهناز و شهین.بعضیا اخلاقای جالبی داشتن مثلا شهین اگه یه کاری باب طبعش بود اگه دیگران هیچ کدوم نمی خواستن اون کارو انجام بدن کاری می کرد که همه اون کارو بکنن ولی اگه کاریو دوست نداشت انجام بده اگه خدام میومد می گفت امکان نداشت انجام بده یه جورایی خیلی غد بود و یه جورایی به بقیه امرو نهی می کرد و توقع داشت انجام بدن سر یکی دو تا مسئله بود که بین مانی و شهین یه کم به هم خورد از اون موقع یه مدت مانی و مهناز با هم خیلی خوب بودن بقیم البته پشت سرشون خیل حرف در آوردن کاری که توی این مثلا دانشگاه رواج خاصی داشت .اونام هیچی نگفتن ولی بعضی وقتا ادعاهایی می کردن که حقیقت نداشت و فقط ادعا بود هر کدوم به نوعی ولی فقط حرف بود هیچ کدوم سر ادعاهاشون نموندن.بعد یه سفر مشهدی که رفتن مانی و دنیا و شهین بود که دیگه تقریبا می شه گفت از اون موقع بود که دیگه کم کم همه چیز از هم پاشید می گن دوست و باید در سفر شناخت دنیا خانم کاری کرد که شهینی که این مدتی که با هم خیلی دوست بودن و از دستش خیلی ناراحت بشه همینطور مانی درسته بعدا عذر خواهی کرد ولی شهین یه جورایی آدم کینه ای بود مانی فراموش کرد ولی شهین نه توی این مدتم با یه سری از بچه های دیگه آشنا شده بودن که از بچه های سال بالایی بودن بچه های خوبی بودن مانی از یکی از اونا خوشش میومد ولی همیشه سعی می کرد کاری نکنه که بچه ها فکر کنن به خاطر اون اینارو ول کرد شهینم بعد مشهد با این بچه های جدید که اسماشون گلناز و لیلی و فرشته بود می گشت .بعضیا خیلی ادعای معرفتشون می شه ولی فقط در حد ادعاس موقع عمل هیچن یادمه مانی می گفت دوستی این بچه ها از سر درس خوندن شروع شد ولی موقعی که نوبت کنکور شد نمی دونم چرا بقیه مانی و شهین و فراموش کردن رفتن با بچه های که اصلا یه موقعی از اسمشونم بدشون میومد گروه درس خونی تشکیل دادن خیلی قشنگ اونارو پیچوندن چند بار دیگم به موقش مانی و که همیشه اگر کاری می کرد برای همشون می کرد قشنگ پیچوندن مانی هم دید مثل اینکه دیگه جایی بین اونا نداره واسه همین اونارم بی خیال شد شهینم همینطور البته اون با بچه ها هنوز رابطه داشت ولی مانی دیگه نه هر چی باشه مانی پسر بود غرور داشت یادم می گفت یه بار یکی بهش گفت لطفأ منو دیگه خر فرض نکن ولی نمی دونست که همه خودشو از همه خرتر فرض می کنن نمی خواست هیچ وقت فکر کنه که اون بچه ها اونو فقط برای راه افتادن کاراشون می خوان و بعدش خیلی راحت فراموشش می کنن ولی دیگه این فکر و می کرد چون همه این کارو باهاش کردن آخرم گذاشتن به پای اینکه مانی هم مثه اونای دیگه تا از یکی خوشش اومد بقیه رو فراموش کرد ولی اگه یه کم فکر می کردن می دیدن مانی حتی اس ام اس هایی هم که به اون می زدو به اونا می گفت که فکر نکنن یه موقع اونارو یادش رفته ولی آخر بهش گفتن آره نو که اومد به بازار کهنه می شه دل آزار باشه ولی مانی یادش نمی ره نو اون موقعی اومد به بازا که دنیا خانم بچه هارو می ذاشت 30 ساعت در انتظار که وایسن با اون شخص صحبت کنن.خلاصهه واقعا این شعر زیباست که میگه
معرفت در گرانیست به هرکس ندهند/پر طاووس قشنگ است به کرکس ندهند
از اون گروه 6 نفره موندن مانی و شهین،مهناز با سمیه البته تا حدودی دنیام که چون اصولا به چیزی جز نفع خودش فکر نمی کرد با هرکس که به نفعش بود می پرید.مانی و شهینم دیگه تقریبا با گلنازولیلی و فرشته می گشتن.بله این آخر عاقبت بی جنبگی بود اگر این بچه ها اول اخلاقیات هم و می شناختن بعد با هم دوست می شدن هیچ وقت بینشون اینجوری نمی شد
ولی همون بی جنبگیم عالمی داشت اون اوایل بچه ها هم دیگرو فقط به خاطر خودشون دوست داشتن یه دوستی پاک بینشون بود مثل دوست داشتن بچه ای که یه عروسک داره ولی خوب رفتارها همیشه یکی نمی مونه بهتر همیشه همدیگرو بشناسن بعد با هم دوست بشن تا اینجوری خاطره بد نمونه.خوب اینم پایان داستان ما بود امیدوارم خوشتون اومده باشه.شاید دوستی این دو تا گربه خیلی قشنگتر باشه

Monday, September 12, 2005

فصل 5 آشنایی 3

همه ی بچه هامسیر برگشتشون یکی بود البته مثلاً مهناز مسیرش از راه نزدیکتر هم میتونست باشه ولی به دلیل معرفت و البته یه کم هم خل و چلی یه همه مسیرشو دور می کرد تا با سمیه بیادمسیر بچه ها همه یه جایی به نام شهرک بیت المقدس بود که بهش شهرک شمال شرقی هم می گفتن توی این شهرک دو سه تا مرکز خزید وجود داشت که یه جورایی پاتوق بود یکی از این مراکز اسمش سنگستان بود که ساختمان جالب و تودرتویی داشت و یکی دیگه جایی به نام وفات غور بود که این مرکز دارای یک رستوران بزرگ در طبقه ی آخر بود که هر کوفتی که دلت بخواد اونجا گیر میومد از غذای شتر گرفته تا پلانگتون کبابی امین ومانی قبل از این که خیلی با بقیه بچه ها بپرن پاتوقشون سنگستان بود جای خیلی با حالی بود هم برو بچه هایی که اونجا میومدن هم آب و هواش هم فروشگاه هایی که توش بود برای همین اسم این دو تا شده بود بچه های کف سنگستان اما شهین و مهنازوسمیه و دنیا می رفتن وفات غور یه ساختمون بیقواره گنده و تابلو البته دو تا مزیت داشت یکی اینکه 6طبقه بود و هر چی میخواستی کلاًتوش پیدا می شد همه هم میشناختنش یعنی اگه یارو از تو ده پا میشد میومد اولین جایی که می رفت اینجا بود و به این بچه ها هم بچه های کف وفات می گفتن یه روز که بچه ها با هم رفتن شهرک تصمیم گرفتن که برن یه کافی شاپ یکی نیست بگه شما لاقل یه رستورانی ،سفره خانه سنتیی،قهوه خونه ای اول می رفتین بعد پا می شدین میرفتید کافی شاپ آره خلاصه بچه های کف وفات می گفتن که بریم اونجا باحال تره ولی بچه های کف سنگستان مس گفتن که نه باید بریم اونجا وهی سراسن مسئله اختلاف بود ولی آخر سر به دلیل اینکه زور مرد ها بیشتر بودو مردسالاری هم بود و البته خانوم ها مرام گذاشتن و هیچی نگفتن که اگه میگفتن مرد ها هیچ غلطی که نمی تونستن بکنن هیچ سرشون و می انداختن پایین و می رفتن خدا رو هم شکر می کردن که کتکم نخوردن البته اینا خالی بندی بود برای بینکه دل خانوم ها نسوزه بله بچه ها با هم رفتن یه کافی شاپ تو سنگستون وقتی لیست و گذاشتن جلوشون برق از سه فاز همشون پرید چون قیمت ها مشا الله قربونش برم از خون بابا و ننه و همه فک و فامیل طرف هم بیشتر بود ولی چه می شد کرد بچه ها دفعه ی اول همه رو در بایسی با هم همشونم می خواستن کم اینا نیارن دیگه گرون ترین چیزی که می دیدن همونو سفارش دادن و البته با خودشون می گفتن کاشکی کوفت می خوردیم ولی اینقدر پیاده نمی شدیم آخه من 2 لیتر بستنی می خرم می خورم میشه 800 تومن اینجا یه بستنی سوسولکی که دو تا گوله بیشتر نبود به هیچ جای آدم هم نمی رسید 3000 تومن بود ولی بچه ها برای جلوگیری از ضایگی خوردن و سوختند ابته صاحب مغازه چون فهمیده بود اینا تو رودرواسی هم این کارو کردن و گرنه قیافشون به این حرفا نمی خوره دلش براشون سوخت و بهشون تخفیف داد و بچه ها خیلی حال کردن البته به خودشون گفتن که دیگه بستنی 50 تومنی می خوریم ولی طرفه کافی شاپ پیدامون نمیشه این اولین آشنایی جدی بچه ها بود که باعث صمیمیت بیشتر بین اونها و البته خالی شدن جیب مبارک بود البته بچه های دانشگاه از این مسئله خبر نداشتن چون اونها نزده می رقصیدن و برای سلام علیک اونها حرف در می آوردن چه برسه به کافی شاپ رفتن که دیگه هیچی آبرو برای اونا نمی ذاشتن و اینجوری بود که این 6 تا بیلبورد ما کم کم داشتن تو دانشگاه هم تابلو می شدن

Saturday, September 10, 2005

فصل 4 آشنایی 2



خوب دفعه ی قبل براتون از نحوه ی آشنایی این 6 نفر گفتم اما در واقع این یه آشنایی معمولی بود و هنوز این 6 نفر اونجور با هم مچ نشده بودن اولین باری که این بچه ها با هم کاری انجام دادن سر امتحان درسی به نام سیم کشی مدار بود این درس دارای استادی به نام چارلی چاپلین بود البته اون چاپلین واقعی معروف نبود بلکه گزیده ای از اخلاق و رفتار های اونو و همچنین شباهت چهره بین این دو نفر وجود داشت در این استاد هر چیزی رو می تونستی پیدا کنی جز یه کم عقل و شعور و سواد من نمی دونم کدوم ابلهی به این فوق لیسانس داده بود آره خلاصه کلاس های این استاد سیبیل قشنگ خوراک مانی بود که با تیکه ها و چرت و پرتاش باعث بشه همون یه ذره درسی هم که می خواست به بچه ها استاد یاد بده چرت و پرت بگه آره خلاصه از اونجایی که این درس و کاملاً بچه ها می فهمیدن برای همین امتحان های این درس و هم خیلی عالی می دادن و استاد هم به دلیل شعور بالا در تصحیح برگه ها اگه دو نفرم برگه هاشون و عین هم می نوشتن البته فکرتون جای بد نره تو موسسه ابوری خدای نکرده زبونم لال روم به دیفال گلاب به روتون و....... بچه ها هیچ وقت تقلب و اینجور کار ها رو انجام نمی دادن چون از قدیم گفتن هر کی به گل دست بزنه شاپره نیشش می زنه من نمی دونم چه ربطی داشت ولی شما خودتون ربط بدید آره خلاصه همون طور که گفتم اگه برگه های دو نفر فتو کپی هم نیز بود باز هم ممکن بود یکی 20 بشه و دیگری 0 و این هم بر می گشت به دقت استاد در تصحیح برگه ها چون احتمالاً در هنگام تصحیح برگه ها استاد سر مستراح تشریف دارن و سر برگه ی یکی در حال زور زدن بوده و چشم هاشون بسته می شه و نمی تونن جواب را بخونن و نمره ی 0 می دن البته این ها فنون استادی که به ما هیچ ربطی نداره داشتم میگفتم که مهناز و دنیا و سمیه و شهین تصمیم گرفتن برای امتحان بشینن درس بخونن و قرار بود یکی از کلسارو بپیچونن اما از بخت بد اونا سر کلاس مانی از دنیا پرسید می خواید درس بخونید و اونم از همه جا بخبر گفت آره مانیم عین نخود آش پرید وسط که منم بیام عیبی نداره دنیا که تو رو در وایسی گیر کرده بود گفت باشه ولی یکی نبود بگه آخه 1پسر می خواد بره با 4 تا دختر درس بخونه چی کار اصلاً خجالت اوره 1 پسر چه ربطی بهش داره که میره با اونا از اونجایی هم که خیلی با معرفت بود امین و هم پیچوند البته این کار به گفته ی دنیا بود که گفت برای اینکه شلوغ نشه بچه های دیگه رو را ندیم آره خلاصه بچه ها رفتن تو کلاس بغلی تا درس بخونن اما تا اومدن شروع کنن سرو کله ی عسل پیداش شد(متولد مرداد -از دختر های وزین کلاس-پر حجم-زودرنج-مایه دار-دارای خواهری با پاجرو-دارای ایزو9002ببخشید این چی بود-کمی اشکش در مشکش-خدای زبان-در هنگامی که از کسی ناراحت باشه با همه لج میفته-زود عاشق میشه-اگر کسی رو بخواد اون شخص انحصاراً باید برای اون باشه-کمی مهربان-از بروبچه های قدیم نت-دوستدار هرگونه تنقلات گران قیمت-یه جورایی انگار تو لس آنجلس زندگی می کنه-دارنده ی دوست پسر های چند روزه-گیرنده ی کشتی با پسرهای محل-در هنگام عصبانیت جرأت داری برو طرفش با نگاهش می خورتت-معرفت نمیدونم منم توش موندم چه قدر)وگفت که میخواد اون و دوستش ماریا مجلولیان (شکننده-فشن تیوی کلاس-از بچه های محله ی نارنجک-دزدنده ی معشوقه ی برو بچه های دیگه-کم حرف-با پنبه سر می بره-کم نمیاره-یه جورایی با یخ نسبت داره-اگه تا 100 سالم جلوش بشینی حرف نزنی عمری یک کلمه حرف بزنه-خونسرد-در زمستان با پاپانوئل فامیل میشه چون عین اون لباس می پوشه-انجام دهنده ی کارهای غیر معقول-عاشق چیپس-معرفتشو باید از دوستان نزدیکش بپرسی من خبری ندارم)بیادوبا ما درس بخونه اما چشمتون روز بد نبینه دنیا چون نمی خواست که تعداد بیشتر از این بشه یه متلکی که یادم نیست به عسل انداخت و همین مطلب باعث شد که از فرداش عسل آن چنان قیافه ای برای بچه ها بگیره که بیا و ببین بله اون روز بچه ها تا حدودی با هم درس خوندن و هم بیشتر آشنا شدنو همچنین میشه گفت اون روز اولین دلخوری بین بچه ها پیش اومد

Wednesday, September 07, 2005

فصل 3 آشنایی


خوب امروز می خوام براتون بگم این بر و بچس از کجا با هم آشنا شدن
آره اولش مانی با امین آشنا شده بود اونم به طریقی مخصوص امین یه یکی دو هفته ای دیر اومد سر کلاسای دانشگاه آخه میدونین که درگیر یه سری عملیات های برون مرزیه خفن بود خلاصه روز اولی که این آلکاپن پاشو گذاشت تو ای موسسه خبر نداشت با چه انسان اعجوبه ای قرار آشنا بشه اگه می دونست عمری پاشو اون ورا می ذاشت آره خلاصه این از همه جا بی خبر اومد تو کلاسو رفت نشست رو یه صندلی یه گوشه ای آخه هیچکی رو نمی شناخت و خبر نداشت از همون موقعی که پاشو گذاشت تو کلاس شده بوده سوژه ی کسی که فقط دنبال سوژه می گرده و اون کسی نبود جز مانی و مانی هم منتظر موقعیتی که این بیچار رو روز اول به قول خودش ضایع کنه تا وقتی که موقعیت مناسب فراهم شد یادم نیست سر کلاس کدوم استاد چپر چلاقی بودیم که امین اومد روز اولی یه خودی نشون بده گفت فلان عکسو من گذاشتم پشت بک گروند کامپیوتر تا این حرف از دهن این بنده خدا بیرون نیومد که مانی زد زیر خنده و گفت پشت بک گروند این جا بود که کلاس فهمید امین چه سوتیی داده و همه به امین خندیدن این اولین برخورد این دو نفر بود چند روزی گذشت و این امین سرشو عین بچه آدم می انداخت پایین می رفت و میومد که یه روز که تو سلف نشسته بودن حرف محله ای که هر کدوم از بچه ها می شینن شده بود که امین گفت ما شهید افغانی میشینیم مانی گفت[ إإإإإ]ما هم که خیابون جلبک می شینیمامین گفت زرشک اینو از اول بگو که من هر روز تنهایی پا نشم برم خونمون ولی بعدن امین به خودش گفت کاشکی اون روز زبونم می رفت زیر چرخ یابومونو من این حرفو نمی زدم آره خلاصه از این طریق بود که مانی با امین آشنا شد و از اون روز به بعد با هم می رفتن خونه
طریقه ی آشنایی با بچه های دیگه به این صورت بود که مانی چند وقتی بود که می دید لیست اسمارو که میخونن یکی از فامیلیا عین فامیلیه خودشه ولی بیچاره اون نفر اگه میدونست فامیلیش اینقدر براش دردسر داره می رفت فامیلیشو می کند می انداخت دور و اون کسی نبود جز دنیا و این مانی که از قبل با یکی از دوستای دنیا که اسمش ماریا مغفوریان(خفن ترین دختر کلاس -یه جورایی آخر آب زیر کاه-دارای زبونی که مارو که هیچی اژدهارو از سوراخش می کشه بیرون -همیشه میخنده-دارای دوست پسر هایی با پسوند [ید]-عشق قدیم یکی از بروبچس کلاس که به شکست منجر شد)آره خلاصه چون مانی با ماریا از قبل آشنا بود برای همین یه روز که جلوی دنیا نشسته بود ولیست اسامی رو خوندن دید که کسی که فامیلی مامانشو داره پشت سرش نشسته برگشت دید بله کسی نیست جز دنیا در صورتی که مانی قبلاً که دیا رو دیده بود فکر کرده بود که یکی از دوستای بیرونه ماریه ولی فهمید که نه بابا از برو بچه های کلاسه آره خلاصه همون روز مانی به دنیا گفت که فامیلی مامان منو داری و دنیای از همه جا بی خبر نفهمید که با چه انسان عتیقه ای آشنا شده اما بقیه بچه ها آشنایی جالبی داشتن سمیه با شهین از قبل آشنا بودن چون تو یه مدرسه با هم بودن سمیه هم با مهناز آشنا شده بود اونو نمیدونم چه جوری و یک روز هم مثه اینکه شهین با مهناز سر یه صندلی آشنا میشن و این سه نفر با هم دوست میشن و چون خونه ی شهین با سمیه نزدیک بوده مسیر رفت و اومدشون یکی بود و مهنازم به دلیل گذاشتن مرام و معرفت اینا یه دور شمسی قمری میزده تا به مترو برسه البته دنیا اولش با اونا آشنا نبود با یه سری از بچه های دیگه دوست بود که بعداً اونا به دلیل وفور مرام اینا ترکش می کنن این سه نفر یعنی شهین و مهنازو سمیه تحقیق اخلاق و تربیت و که هیچ کدوم از بچه ها ازش بویی نبرده بودن با هم برداشتن موضوع تحقیق توبه بود و بچه ها باید تحقیقشونو کنفرانس می دادن مانی بد جنس که می دونست بچه ها موقیه کنفرانس دادن به خصوص دختر ها یه کم هول میشن باید مرضشو می ریخت و با تیکه اومدنو سوال کردن اونارو اذیت می کرد این سه نفر قبل از این که کنفرانس بدن یه برخورد با مانی داشتن مانی برای کرم ریختن به سمیه و مهناز گفته بود که من نمیدونم من سوال برا پیش بیاد می پرسم اون بیچاره ها هر چی میگفتن جون مادرت ما همین و حفظ کردیم اومدیم را نداشت خلاصه موقه ی کنفرانس مانی که همیشه ته کلاس میشست اومد ردیف اول تا حسابی اذیت کنه نفر اول سمیه بود مانی با یه خورده تیکه انداختن و سوال کردن اون بیچاررو اذیت کرد ولی سمیه زیاد هول نشد نوبت به مهناز رسید مهناز که اومد بالا انگار گذاشته بودنش رو ویبره خیلی هول شده بود نمی دونم مانی چی شد که دلش سوخت به مهناز تیکه بندازه فکر کنم ترسید اگه چیزی بگه مهناز همونجا جا به جا سکته کنه حالا بیا و درستش کن مانی همه انرژی خودشو جمع کرد که سر شهین خالی کنه ولی شهین که بالا اومد نمی دونم چه جوری بود که انگار یه گنده لاتی بره توی زورخونه و به افتخارش زنگو بزنن مانی خودشو تو یه دوئل فرض کرد و می خواست حریفو ناک اوت کنه اما خبر نداشت با کی طرفه شهین آن چنان کنفرانسی داد که همه انگشت به دماغ مات و مبهوت ماندند و مانی فهمید که چه سوسکیه می دونست اگه یک کلمه حرف بزنه یا سوال بپرسه آن چنان جوابی بشنوه که دیگه نتونه سرشو بیاره بالا برای همین ترجیح داد که مثه یه بچه سوسک آروم یه گوشه بشینه
آره اینجا بود که مانی این سه نفررو شناخت و متعاقب اون هم امین که دوست مانی شده بود با اونها آشنا میشد ولی آشنایی این چند نفر تازه در حد سلام علیک بود ولی بچه ها بعداًبه این نتیجه رسیدن کاشکی در حد همون سلام علیکم نبود
آشنایی کامل بچه ها باشه بعداًبراتون می گم

Tuesday, August 30, 2005

فصل 2

خوب امروز میخوام براتون این 6 تفنگدارو براتون معرفی کنم
مهناز(بچه بزرگمون-متولد ابان-مهربون-خندون-همچین بفهمی نفهمی با معرفت-نصفش تو زمینه-به میزانی لوس-همیشه حرفشو میزنه بعدش می گه ناراحت شدی
-خرخون مخفی-غرغرو که بعضی وقتا ادمو به خدا می رسونه اینقدر که غر می زنه-خوابالو-ولش کنی خوابه-دارای فامیل خیلی با حال ولی خودش ازشون خوشش نمیاد-کم حرف-به عقیده خودش مظلوم ولی خدا می دونه زیر اون قیافه ی معصوم چه چیزایی که نیست-معرفت حدود6الی7)وغیره
دنیا(خرخون اساسی همیشه در حال خوردن کتابها-متولددی-پوشنده ی کتونی با شلوار پارچه ای-وقتی ناراحت باشه اگه همه عالم حالشون خوب باشه بازم ناراحته وقتی خوشحال باشه اگه همه ناراحت باشن براش فرقی نمی کنه-یه خورده تیتیش مامانی-مغرور تا دلت بخواد-یه جورایی به غیر از خودش به کسی فکر نمی کنه-فرزند پزشک خاتم الانبیا-اصلاً اهل پز دادن نیست-خدای سوتی-عاشق جوراب-اگه از دست کسی ناراحت بشه هر چی به دهنش برسه بهش میگه-اون کس یا باید بره بمیره یا تا آخر عمرش طرف دنیا پیداش نشه-معرفت بین0.25 الی1.25 متغیر-یه خورده با هوای بهار نسبت داره چون یه روز سایتو با تیر میزنه یه روز با دیدنت خوشحال میشه-عاشق سر مخفی-به نظر افراد دیگر دم دمی مزاج-دل نسوز دیگران-یه خورده با انواع و اقسام بیماری ها گره خورده چون 6 ماه از سال سرما خورده)وغیره
مانی(سومین نفر از بروبچس از نظر سنی-متولد فروردین-شر-کله شق-غد-یه جورایی خودپسند فکر می کنه همه عالم دارن اونو نگاه میکنن-خوش تیپ به نظر خودش-درس خون در حد پاس کردن واحدها-کمی مهربون-داروخانه متحرک-احترام به استادو بزرگتر حالیش نیست-عمری تو کل کل کم بیاره-سرو تن هر کی باهاش کل کل کنه می شوره میزاره کنار-چشم دیدن عمله های دانشگاهشونو نداره چون فکر میکنه باعث افت کلاس دانشگاهشون شدن-یه کم لوده-پراننده ی انواع و اقسام تیکه-تلفیقی از هنرمند و مهندس که در اصل هیچ کدومشم نیست-روحیاتش سخته فهمیدنش یه موقع کافر یه موقع خر مذهبی-با هر نوع اخلاقی کنار میاد-تودار-شارژ تاوقتی ناراحت بشه-اصولاًسعی می کنه تنها باشه-پایه ی هر گونه علافی بیرون از خونه-فضول در کارهایی که هیچ گونه ربطی بهش نداره-کمبود دو سه تخته در مخ-بچه ی بد به گفته ی بعضی ها و بد جنس به گفته ی بعضی دیگر-نداشتن هیچ گونه نکته ی مثبت-فرزند ناظم یکی از بچه ها-برنده ی هر گونه آبرو-مایه ی ننگ بچه های گروه-آفت گروه معرفت بین5الی6)وغیره-
سمیه(حسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسساس-ساده به معنای واقعیه کلمه-متولدشهریور-لوس-دارای جنبه ی بالا-خندون به میزان زیاد که دیگه اعصاب آدمو خرد میکنه-دوست داره هر چیزی که میبینه-عاشق پیشه به صورت واضح هر کی دمه دستش بیاد-لوس درحد انفجار که دیگه اشک آدمو در میاره-چاقه گروه-وزنهی سنگینی که نبودش گروه و می فرسته هوا-همیشه گرسنه اگه از صبح تا شب بهش بدی بخوره بازم گشنشه-یکی از اعضا که هر وقت حوصلشون سر می رفت بهش گیر می دادن تا حوصلشون وا شه-پدر دارای یک عدد آردی-نزدیکیه دانشگاه به خونه ی یکی از اقوام برای همین همیشه همه ماشینارو ماشینه فامیلشون می دیداگه غلو نکنم با معرفت ترین فرد گروه معرفت بین 7 الی 10-کمی زوذ رنج-یه خوردم به چرت و پرت زیاد فکر می کرد)وغیره
امین(بچه مایه دار گروه-متولد شهریور-رییس مافیا-آلکاپن 2-دارای یابو-معشوقه قدیمه یکی از بروبچس-دارای گروهی خفن که هر اتفاقی در هر کنج این عالم بیفته این گروه مافیایی درش نقش داشتن-همیشه تحت تعقیب-انجام دهنده هر گونه عملیات های مخفی و سری-داداش نا تنی وزیر اطلاعات سابق-چند بار از سیا اومدن ببرنش ولی با کمک گروهک مافیایی خود فرار کرده-دوست دراه هرگونه لباس مارک دار-چیزی که بلد نیست پز دادن-خوش قلب-وقتی عصبانی میشه با خر مو نمی زنه ولی 2 دقیقه بعد پشیمون-دوست داره محله ی ولنجک به علل مختلف-رو معرفتش نمی شه حسا ب کرد چه جور بستگی به موفقیت گروهک مافیایی بین-5الی+5متغیر-ممد مایکل شوماخر اینا دست فرمون عالی در حد شوماخر وقتی تراکتور می رونه-بزرگترین مشکل زندگیش رفتن به آلمان یا نرفتنش است مسیله این است-احساساتی-مهم نبودن احساسات دیگران براش-بچه تا حدودی)وغیره
شهین(ته تاقاریه بچه ها-شر از نوع پسرونه-متولد ماه مهر-تلفیقی از پسرودختر-دوست داره کاکایوی خالص-بچه مسلمونه گروه-جرأت داری رو حرفش حرف بزن-به میزان زیادی فضول-گیرنده ی امار-اندازنده ی انواع کل خفن-منبع جک از هر گونه که دلت بخواد-از بچه های قدیمه خوابیده کف نت-خاله زنک تا حدی-انجام هر گونه عملیات فمینیسمی در مجامع عمومی-دارای ادبیات محاوره ی ضعیف-دارای اعتماد به نفس بالا-نمونه ی کامل یک کدبانو و یک مدیر موفق در خارج از خونه-به میزانی حسود-بالاتر از خودشو نمی تونه تحمل کنه-دارای سر رشته در هر چیزی-عاشق هر گونه دکتر و فوتبالیست خوشتیپ-پایه ی هر گونه سفر پیاده روی کوهنوردی و هر جایی که بگی-دارای دوستان چندین ساله-معرفت در قدیم7اکنون در حدود0.05-ژاندارک ورژن دو-ششمین بانوی مقدس جهان جرأت داری بهش تیکه بنداز-ولی ته دلش صافه)وغیره
این 6 نفر اعضای اصلیه ماجراهای ما هستند البته افراد دیگری نیز هستند که در طول ماجرا با آن ها آشنا میشویم راوی این ماجرا مانی شر ترین و بدترین عضو گروه می باشد که سعی کرده چیزی جز حقیقت نگه-

Monday, August 29, 2005

یک داستان

خوب از امروز می خوام براتون یه داستان نیمه واقعی بگم
این داستان همه چیز هست یعنی رمان-تراژدی-درام -طنز-حماسی-سیاسی-اقتصادی-فرهنگی-روحوضی-وخلاصه از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توش پیدا می شه
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود یه شهری بود به نام به نام تیرون این شهر در اطرافش باغ و بستان زیاد پیدا می شد
و محله های مختلفی با اسم های جورواجور مثل لباتون اورست وسون و کلقون ماجراهای اصلی ما تو جاده ی سون و کلقون رخ می ده یه جایی که تابستوناش مثله صحرای آفریقا بود وزمستوناش شبیه سیبری فصل دیگه ای هم نداشت
اون گوشه موشه ها که کریستف کلمبم عمری می تونست پیداش کنه یه جایی بود که اسمش به شرح زیر بود

موسسه ی آموزش عالیه غیر انتفاعیه غیردولتیه عمری به جایی وابسته باشه ی بیا تو حالشو ببره شاس مخ خونه ی ابوریحان درونی(ابوری)در ادامه هتل 1000 ستاره ی ابوری
این مثلاً موسسه دارای دو مزیت بود یکی این که از نظر اموزشی جون خودم نباشه جون شما لنگش گیر نمیاداستادا توپ اصلاً فراتر از توپ لامستب این دانشگاه های هارواردو کمبریج و استنفورد و اینا هی می گفتن جون مادرتون چند تا از این شاگرداتونو بدید ما ببریم اونجا بشن رییس دانشگاه جون عمم اگه دروغ بگم از جنبه ی دیگه آقا لامستب هتل نبود که انگار آدم میرفت بهشت همین چند وقت پیشا بود از هتل العربیه اومده بودن کادر آموزششو ببرن واسه مدیریت گفتن تو میری نمی شه هی از اونا اصرار هی از اینا انکار به خصوص دو تا کارمند چشماشونو گرفته بود که اسماشون خانم سوانح غیر مترقبه اون یکیم خانم رها البته از هر نظر که بگی رها بود بالا خونه اونورارو میگم آره خلاصه یه دنیا بودو یه موسسه ابوری این موسسه یه حراست داشت آقا سر و تش رضایی بود همین دیروز بود اومدن ببرنشش واسه ریاست سیا گفتیم چون فرار مغزا می شه و این موسسه دیگه میشه هتل 100000000000000000000000ستاره
راه نداره اونام دست خالی بر گشتن
این موسسه از شمال و جنوب به دو تا دیوونه خونه منتهی میشد که عاقبت همه بچه ها احتما لاً درس دادن توی اون دیوونه خونه ها بود در بهترین حالت از غرب و شرقم که نگو از یه طرف به جنگل های شبه آمازون ختم می شد از یه طرف به عمله گاه چون داشتن اون طرفا رو توسعه می دادن داشتن چند تا اردوگاه واسه مهاجران غیر قانونیه افغانی می زدن تا موقعیت استراتژیک و دیپلماتیک دانشگاه بره بالا
این موسسه دارای 5 رشته بود که شنیده شده اولین مکانی بوده که این رشته ها رو توش درس میدادن چون وسایل آموزشی این موسسه مال زمان نفت علی شاه اون ورا بوده واگر ارزش درسی نداشته باشن ارزش تاریخیه بالایی
داشت میگن چند تا از وسایلشم تو موزه لوور دیدن آره خلاصه
این 5 رشته عبارت بودن ازعمران(همون عملگی)کامپیوتر(یه چیزی در حدچگونگیه روشن کردن ماشین حساب)
آمار(یا همون سرشماریه بچه هاهر روز صبح)برق-قدرت(سیم کشی همه چیز)و
سرسبدرشته ها برق-الکترونیک(میکروسیم کشی)بله اگه ما لنگه این 5 رشته سخت و طاقت فرسا رو جایی گیر آوردید بگید وگرنه شاکی می شم
اره خلاصه این رشته ی آخری منظور اصلیه داستان ماست و حضور چندی از دانشجویان نمونه در این رشته
این رشته به علت تقاضای بالا از اقصی نقاط جهان دارای دو گروه،گروه1 یا همان سوییت هتل ابوری وگروه2 که با دستشویی یکی بود و هر کی دل درد داشت میرفت این گروه
در گروه1 یا همان سوییت ابوری حضور 6 نفر بسیار مشهود بودکه به عنوان بیلبورد گروه1 به کار می رفتندو
به آن ها 6کماندو میگفتند که الان تبدیل به 6 سرباز 0 شدند
این6 نفرداستان های زیادی از خنده دار گریه دار جنگی ورزشی سیاحتی و...........................داشتند که به شرح و توضیح ان در ادامه ی همین داستان خواهم پرداخت

Saturday, August 27, 2005

یک شعر


امروز یک شعر جالب براتون می نویسم
گفت: ماه من به کویم کن گذر گفتم:به چشم
گفتمش: آیم به پا گفتا: به سرگفتم:به چشم
گفت:جای دلبران باشد کجا گفتم:به دل
گفت: گر خواهند ماًوایی دگرگفتم:به چشم
گفت: در راهم گذاری سر کجا گفتم:به خاک
گفت:آن خاک را از اشک تر گفتم:به چشم
گفت: دانی خاک راهم چیست گفتم:توتیا
گفت:آن را بایدت کحل البصر گفتم:به چشم

Tuesday, August 23, 2005

اینجوری خوبه یا همون پینگیلیش؟


.خوب اینم فارسی ببینیم اینجوری چی میشه
.راستش دیگه حوصله دانشگاه ندارم هر بار میرم دانشگاه
.اونقدر حالم گرفته میشه که فقط چند ساعت طول میکشه تا از فکر دانشگاه بیام بیرون
.خوبه اینجا شده درد دل خونه خودم
.امروزم رفته بودیم دانشگاه بازم مثل همیشه حال تو قوطی بر گشتیم
.دیگه دیگه چه میشه کرد
.میدونی تقصیر خودمه چون تکلیف خودمو روشن نمی کنم چون من دوست ندارم حال کسی رو بگیرم
.هی بابا یکی نیست بگه شاید دیگران نمی خوان حال تو رو بگیرن هیچی بهت نمیگن
شاهدا!!!
اره خلاصه بیخیال
ان شا الله ترم جدید شروع بشه .ببینیم شاید اوضاع عوض شد فعلآ یه لینکه خوب:
http://www.tehrankids.com//

har dam az in bagh bari miresad


agar ma shans dashtim karkhuneh adams dashtim
mese in ke harchi viruse ru internet mikhad ye hali be ma bede
dahane ma ro mevak kardan
enghadr virus andakhtan be in computere badbakhte ma
ma ham hey ino bar midarim windowsesho avaz mikonim
hey 2 ruz ba hash var mirim ta beshe uni ke bud
2bare 1 mah dige ruz az no ruzi az no
che mishe kard goftan har ki kharbozeh mikhore paie larzesham mishine
mikham ye dastane jaleb baratun begam
ya ruz ye kuhnavardi tan hai mire kuh
shab ke mishe kulak misheo ina
ye dafe in liz mikhore part mishe pain
faghat be tanab khodesho michasbune
hamunjuri ke bude
saresho bala mikone mige khodaia komakam kon
ye sedai miad mige agar komaket konam be harfam gush midi
mige are
khoda mige tanabo vel kon
ama kuhnavard tanabo vel nemikone
sobh ke mian 2nbalesh mibinam kuhnavard be tanab khoshk shode
dar hali ke faghat 1 metre ba zamin fasele dashte
natije in ke are kholase har ki khast tu zendegish movafagh bashe be khoda gush kone
na mese man felan bye
ghorbun hamatun

har dam az in bagh bari miresad

Saturday, August 20, 2005

halgiri


man nemifahmam in ruza chera enghadr baiad hale man gerefte beshe
asan hale man hamash baiad bere tu ghuti
un az 3 shanbe ke raftim daneshgah didim yeki az bachehaie daneshgahemun fot karde
bichare taze darsesho tamum karde bud
mikhast emtehane kardani be karshenasi bede
un az fardash ke ba mamanam ye davaye topol kardam
kheili topol
un az un ke hichi kelas ranandegi gir nemiad ma berim in govahinameh sab mordaro begirim
inam az farda ke gharare beram emtehan bedam vali hichi halim nist
ey baba bkhial
ye linki hast
site khubie baraye irania
albate momkene yokhde akhundi bashe
vali age ozvesh shin khube
http://www.tebyan.net/
axe emruzam ghamnak mizaram

Tuesday, August 09, 2005

ye albume bahal

  • khob bade chand ruz in dovomishe
  • ye albume bahal mikham baratun moarefi konam
  • unam albume khodkoshi asare ghomeishie iran yani mohsen chavoshie
  • in albumesh mesle albume ghablish kheili jalebe
  • mitunin uno az linke zir download konid
  • http://www.blackcats.net/musiccd/Faryad.mp3
  • axe in dafam chon farda shahadate ye kam ghamnak mizaram

Tuesday, August 02, 2005


khob inam blog injaneb
inja mataleb hame raghameh darim
az falsafe gerefteh
ta joke
har chi dele tangat khast begu
baraye avale karam ye axe bahal daram baraye hameie shomaha